۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

شهادتنامه دوم درباره عاشورای ۸۸

 آتش بازی ها برنامه از پیش تعیین شده بود!

چهار سال پس از عاشورای خونین در تهران، همچنان نیروهای امنیتی و نظامی و نهادهای پشتیبان و کمک کننده شان مانند صدا و سیما در رفتارهایی متناقض و نا هماهنگ اظهار نظرها و تحلیل های متفاوتی از حقایق آن روز ارائه می دهند.

هفته ی گذشته کلمه با انتشار شهادتنامه ای از آنچه در عاشورای سال ۸۸ گذشت اعلام کرد که نویسنده آماده ی شهادت دادن در هر دادگاه صالحه ای است و پس از آن امروز یکی از متخصصین و مهندسین کشور با شرح مشاهدات خود برای کلمه نوشته است: مطلب “شهادتنامه‌ای درباره عاشورای ۸۸؛ خودروی یگان ویژه با «دستور» به مردم حمله کردند” را دیدم و من هم تصمیم گرفتم که عاشورای ۸۸ خود را حداقل برای ثبت در تاریخ به شما گزارش بدهم تا شاید زمانی‌ دادگاهی عادله برقرار گردد.

این شهروند متعهد علیرغم آنکه تاکید کرده مانعی برای بیان نامش ندارد، تصریح کرده که حتی در اعترافات خود هم در زندان عنوان کردم اما تنها بخاطر آنکه ریا نشود و این روند ارسال شهادت نامه ادامه پیدا کند، شما از نام بردن اسم من خودداری کنید.

روایت من:

۱۰ روز قبل از از عاشورا، من ایران رفتم، بدترین خبر عمرم را وقتی‌ پا را در فرودگاه گذاشتم شنیدم، آقای منتظری فوت کردند، همان فرودگاه با بچه ها تماس گرفتم که برویم قم، گوشی‌ها در دسترس نبودند، با غم فراوان به خانه آمدم و در حسرت آنکه در قم باشم، برای شب عاشورا هماهنگ کردم، سخنرانی‌ خاتمی، راستش برای اولین بار بود که ترس را حس کردم، فردی که خود را از بسیج شهر ری معرفی میکرد بیلی را در هوا میچرخاند و لبه تیغ از کنار صورت من عبور کرد که اگر نبود زن پشت من، احتمالا آنروز تمام کرده بودم، آن زن من را عقب کشاند.

روز تاسوعا ظهر بیرون نرفتم اما غروب رفتم، می‌خواستم راه‌های‌ فرار را چک کنم و از اطراف میدان امام حسین تا انقلاب مطمئن بشوم، دلم آشوب بود، حوالی ۱۲ شب بود که اطراف چهار راه کالج بشکه های ۵۰ لیتری دیدم، آن لحظه تعجب نکردم، اما….

روز عاشورا ساعت ۱۰ صبح اطراف پیچ شمیران بودم که افراد کمی‌ را دیدم که با انگشت اشاره میکردند به سمت جلو و آزادی بروید، من هم جز آنها حرکت کردم، موتورسواران اجیر شده با باتوم به میله های کناره پیاده رو می‌کشیدند که صدای بدی ایجاد میکرد.

از شب قبل خودم را آماده کرده بودم، باتومهای شب عاشورا به من چیز‌هایی‌ یاد داده بود که چطور خودم را ضد ضربه کنم، یک چپیه داشتم، یک اوورکت کلفت به تن. یک سربند سبز با آرم یا حسین شهید به پیشانی، برای من یک عاشورا با مفهوم واقعه مذهبی‌ داشت، امر به معروف و نهی از منکر. کاری به دسیسه حکومت ندارم که چطور خبر را بگوش مردم رساند و چطور تعدادی از مردم گمراه شدند، راستش آن روز واقعا نهی از منکر بود.

دوست داشتم ظهر عاشورا یک نماز جماعت میلیونی برگزار بشه وقتی از خانه بیرون می‌آمد‌م، غسل شهادت را گرفته بودم همراه با وضو، پدرم از عصبانیت با من خداحافظی نکرد چون حامی‌ خامنه ای بود! و مادرم اشک ریزان گفت پسرم کجا؟! میکشند! گفتم مادر چرا باید بکشند رئیس جمهورم از من خواسته که اعتراض کنیم، رای دادم، این حق منه، مگه امام حسین اعتراض نکرد، پس چرا تو امروز سیاه پوشیدی، برو قرمز بپوش، مادرم هیچ نگفت من را بوسید و گفت مراقب باش، گفتم مادر اگر از ۵ بعد ازظهر خانه نیامدم، خودتان هر کاری که دوست دارید انجام بدهید، قبل از این که به ایران بیایم خوابی‌ دیده بودم، فکر نمیکردم خوابم به واقعیت بپیوندد، دوستی‌ در خارج داشتم که به او هم گفته بودم اگر برایم مشکلی پیش آمد، چه باید بکند.

من دیگر با تعدادی زن و مرد نزدیک میدان فردوسی‌ بودم، پلیس اطراف آن بود، می‌گفتند که بروید راه بسته است، ماشین‌ها را دور زدیم به سمت چهار راه کالج، یک دفعه سرم را برگرداندم دیدم پشتم پر از آدم هست، رفتم روی نرده‌های‌ وسط خیابان، وای خدای من یک عالمه آدم بود، این‌ها از کجا آمدند یک دفعه؟!

شعار‌ها شروع شد، یا حسین میرحسین، عزا عزاست امروز روزً عزاست امروز جنبش سبز ایران صاحب عزاست امروز، الله اکبر، نصرومن الله و فتح قریب مرگ بر این دولت مردم فریب، یا حجت بن الحسن ریشه ظلم رو بکن، این لشگر حسینه حامی‌ میرحسینه، ما لشگر حسینیم حامی میرحسینیم،…

این شعار‌ها مشکلی‌ نداشتند، مردم خوب همراهی میکردند، یادم میاید یک پیرزن کنارم بود، ناگهان یک نفر که کنارم بود داد زد، مرگ بر خامنه ای، پیر زن گفت، باز شعار‌ها تند شد، برگشتم طرف را دیدم، هنوز قیافه او را به یاد دارم، اصلاح صورتش صبح عاشورا جیغ می‌کشید، خیلی‌ دوست داشت خودش را مردمی نشان بده، راستش خیلی‌ ها با این شعار هماهنگ نشدند، من هم همان جا به آن فرد توپیدم که این شعر را ندهید مأموران جلوی ما هستند و بهانه برخورد به آنها میدهیم، اتفاقا اطرافیان هم تذکر دادند و شعار‌ها مثل قبلش شد، دیگر نزدیک چهار راه ولیعصر بودیم، جمیعت یک لحظه سکوت کرد، پر از گارد بود، یک سکوت عجیب بدون شعار و تنها دست‌ها بالا بود با علامت پیروزی با انگشت و دست بندهای سبز، ناگهان یک نفر گفت: مرگ بر خامنه‌ای.

آب سردی انگار روی من ریختند، شلیک گاز اشک‌آور و حمله گارد به مردم شروع شد، از آنروز هر جا نشستم گفتم که آن رمز حمله به مردم بود، حتی به بازجویم هم گفتم.

شلوغ شد گاهی وقت‌ها مردم جلو می‌رفتند، من هم که وسط خیابان از روی نرده‌های‌ انقلاب نمی‌دانم با چه انرزی می‌پریدم، ناگهان دیدم یک پیرزن با چادر سیاه زمین افتاد، گارد متور سوار از روی کمرش رد شد ( ضلع شمال شرقی چهار راه ولیعصر)، به سراغش شتافتم که کمکش کنم چون کمک‌های‌ اولیه را به عنوان یک امدادگر ارتش میدانستم، از مردم جدا شدم، اولین متور سوار از روی کمرش رد شد، بقیه آنها سعی میکردند که او را رد کنند، پیر زن صدای ناله داشت، چنتا باتوم خوردم، اما مهم نبود، مأموران من را دستگیر کردند. یک لباس شخصی‌ از آنطرف چهار راه به سمتم حمله ور شد، سرم را گرفت و با خشم با باتوم به سرم میکوبید، نمی‌دانم چرا. توی ماشین پرتابم کردند و یکی از آنها روی من نشست و چپیه من را روی گلویم پیچاند آنقدر که نفس دیگر بیرون نمی امد، در آن لحظه فقط یک چیز به یادم آمد، آقا اباعبد الله حسین، پیشانی بند سبزم را از سر برداشتم و بوسیدم دیگر نفسی نداشتم و احساس مرگ، لباس شخصی آن را از دست من گرفت و از روی من بلند شد و گفت این چیز‌ها برای شما زیادی و بیرون رفت، نفسم برگشت، پشت ساختمان تجاری لوازم کامپیوتری یک پایگاه وجود داشت، یک تونل کتک منتظرم بود، با لگد، باتوم تو صورت و بدنم می کوبیدند، توی اتاق رفتم که راحت شدم، روبه دیوار ایستاده بودم با دستان و چشمان بسته، صدای اذان را که شنیدم گفتم می‌خواهم نماز بخوانم، گفت شما نماز هم میخوانی‌، چند دقیقه بعد دوباره گفتم می‌خواهم نماز بخوانم، جوابی‌ نیامد، در جا نماز را شروع کردم، رکعت اول که داشت تمام میشد، یکی گردنم را گرفت گفت، ببرش اتاق پشتی‌ که نمازش رو بخونه اما چشمانش را باز نکنه، کاش هیچ وقت نرفته بودم، کاش هیچ وقت گوشهایم نشنیده بود، می‌بایست حوالی ۱۲:۳۰ می بود، یک کسی‌ آمد تو و گفت این کیه اینجا، گفتند داره نماز می خونه، با لحنی عصبی گفت از اینجا ببرینش بیرون، همون فرد گفت که اسلحه ها را با تیر جنگی پخش کنید بین نیروها، باور نمیکردم که گفت با تیر جنگی، من را بیرون بردند، حس می‌کنم حوالی ساعت ۱ تا ۱:۳۰ بود که صدای تیر اندازی را شنیدم، اشک می‌ریختم که یزیدیان عاشورای مان را به عاشورا تبدیل کردند.

آری شهادت میدهم که با تیر جنگی به مردم حمله کردند

شاید کسانی باشند که دیده باشند در آن روزهای تظاهرات به نام مردم سطلی آتش گرفته باشد یا ماشینی یا موتوری سوخته، من آنرا رد نمیکنم، چون که عصبانیت وقتی‌ بر مردم حاکم شود دیگر نمی‌توان کنترل کرد، اما عاشورا روز دیگری بود، حرمتی داشت که کمتر کسی‌ به ‌خود جرات میداد آن روز بی‌احترامی کند، آنچه که شنیدم، من را دوچندان مصصم کرده است که در اینباره هم شهادت بدهم.

وقتی‌ که به اوین منتقل شدیم بند ۲۴۰ بودیم و بعد به محلی رفتیم که می‌گفتند اینجا شهرداران و معاونان کرباسچی مدتی‌ بودند، تا آن موقع دیگر اطرافیان من میدانستند که من نهضتی هستم، پس هر خبری که گمان می کردند که مهم هست به من گزارش می‌دادند و با هم در آن زمینه مشورت می کردیم، یک روز کسی‌ آمد و گفت که یک دستگیری از روز تاسوعا بین ماست که چیز عجیبی‌ می‌گوید، میایی‌ بشنوی؟! رفتم او را دیدم و خواستم که بگوید چه اتفاقی افتاده است:

او گفت: من دستگیری روز تاسوعا هستم. قرار بود که روز عاشورا من را به دادگاه انقلاب توی خیابون معلم معرفی‌ کنند، به همین خاطر روز عاشورا سوار ون نیروی انتظامی‌ کردند و از بزرگراه مدرس به سمت هفت تیر رفتیم، بعد به سمت پایین رفت از کنار دانشگاه تربیت معلم گذشتیم، من تعجب کردم چون خیابان معلم بالا هست نه پایین، ماشین رفت و پشت یک ماشین آتش فشانی ایستاد، ماشین راه افتاد اما ما همان جا ایستادیم، دو نفر در ماشین بودند یکی سرهنگ و دیگری یک سروان پشت فرمان، زمانی‌ که سنگ به ماشین خورد، سرهنگ دست‌هاشو به هم زد مثل کف زدن و به راننده گفت که بریم بیرون و من را تنها گذاشتند، آدم‌های‌ بیرون، ماشین را تکان می‌دانند و من فریاد میزدم، مردم فهمیدند، درب را شکستند و من را با دستبند بیرون آوردند، می‌خواستم فرار کنم که ناگهان سرم را بالا آوردم، از ساختمان بلند کنار پیاده رو، یکی با دوربین پیشرفته داشت فیلم میگرفت، برایم آن لحظه مهم نبود، وقتی‌ خانه آمدم فیلم خودم را از VOAدیدم از همان زاویه که فیلم برداری شده بود، ترسیدم و به وزارت اطلاعات زنگ زدم که آمدند و من را برگرداندند.

شهادت میدهم که برخی‌ از این آتش بازی ها با برنامه از پیش تعیین شده برای بزرگنمایی توسط حکومت صورت گرفته بود.

برگرفته از فیسبوک زندانی سیاسی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر